کوزه
سالها پیش، مردی زندگی میکرد که هر روز چندین بار با کوزههایی که اونها رو به دو طرف چوبی بسته بود، از رودخانهی بیرون دهکده، آب حمل میکرد و به مردم میفروخت. یکی از کوزهها که قدیمیتر بود، ترک داشت و تا اون مرد به دهکده میرسید، نیمی از آبی که توش بود، روی زمین میریخت. کوزهی سالم همیشه به کوزهی معیوب، سرکوفت میزد که جز دردسر و زحمت، چیزی نداری و تلاش صاحبمون را به هدر میدهی. کوزهی معیوب هم شرمنده بود و خیال میکرد که به هیچ دردی نمیخوره. تا اینکه سرانجام یه روز لب به سخن باز کرد و به اون مرد گفت: «میخوام ازتون عذر بخوام، آخه...» مرد مهربون، صبحت اون رو قطع کرد و گفت: «میخوام خوب به سمت راست جاده نگاه کنی و گلهای زیبایی که در طول مسیر، رشد کردند رو ببینی.» و ادامه اینکه: «میدونی در تمام دفعههایی که ما از این مسیر، عبور میکردیم، تو اونها رو آبیاری میکردی و باعث شدی حاشیهی جاده، این همه زیبا و دوست داشتنی بشه؟!» آره عزیز دلم! برخی ، پدر و مادر پیرشون رو رها میکنند یا اونها رو به خانههای سالمندان میبرند و گمون میکنند دیگه به درد نمیخورند! کاشکی خوب چشمهامون رو باز کنیم تا ببینیم حضور قشنگ اونها ، چه طراوتی رو به ما و چه نشاطی رو به نوگلهای زندگیمون هدیه میده. و کاشکی تا دیر نشده ببینیم و ... !