شنتياشنتيا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه سن داره

قهرمانم,عشقم,امیدم

داستان آموزنده

1390/12/1 13:19
نویسنده : مامان الهام
432 بازدید
اشتراک گذاری

مردجواني كنار نهر آب نشسته بود و غمگين و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادي از آنجا مي گذشت. او را ديد و متوجه حالت پريشانش شد و كنارش نشست. مرد جوان وقتي استاد را ديد بي اختيار گفت: "عجيب آشفته ام و همه چيز زندگي ام به هم ريخته است. به شدت نيازمند آرامش هستم و نمي دانم اين آرامش را كجا پيدا كنم؟" استاد برگي از شاخه افتاده روي زمين را داخل نهر آب انداخت و گفت: به اين برگ نگاه كن وقتي داخل آب مي افتد خود را به جريان آن مي سپارد و با آن مي رود. سپس استاد سنگي بزرگ را از كنار جوي آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگيني اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن كنار بقيه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: "اين سنگ را هم كه ديدي. به خاطر سنگيني اش توانست بر نيروي جريان آب غلبه كند و در عمق نهر قرار گيرد. حال تو به من بگو آيا آرامش سنگ را مي خواهي يا آرامش برگ را؟!" مرد جوان مات و متحير به استاد نگاه كرد و گفت: "اما برگ كه آرام نيست. او با هر افت و خيز آب نهر بالا و پائين مي رود و الان معلوم نيست كجاست! لااقل سنگ مي داند كجا ايستاده و با وجودي كه در بالا و اطرافش آب جريان دارد اما محكم ايستاده و تكان نمي خورد. من آرامش سنگ را ترجيح مي دهم!" استاد لبخندي زد و گفت: "پس چرا از جريان هاي مخالف و ناملايمات جاري زندگي ات مي نالي؟ اگر آرامش سنگ را برگزيده اي پس تاب ناملايمات را هم داشته باش و محكم هر جايي كه هستي آرام و قرار خود را از دست مده." استاد اين را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان كه آرام شده بود نفس عميقي كشيد و از جا برخاست و مسافتي با استاد همراه شد. چند دقيقه كه گذشت موقع خداحافظي مرد جوان از استاد پرسيد: "شما اگر جاي من بوديد آرامش سنگ را انتخاب مي كرديد يا آرامش برگ را؟" استاد لبخندي زد و گفت: "من تمام زندگي ام خودم را با اطمينان به خالق رودخانه هستي و به جريان زندگي سپرده ام و چون مي دانم در آغوش رودخانه اي هستم كه همه ذرات آن نشان از حضور يار دارد از افت و خيزهايش هرگز دل آشوب نمي شوم و من آرامش برگ را مي پسندم ...

لبخند بزنيد و از زندگي خود لذت ببريد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)