بيمارستان رفتن عشقم
شنتيا جان گل پسرم مامانتو ببخش ديگه خيلي دير به دير به وبلاگت سر ميزنم ولي همه خاطراتتو ثبت ميكنم تا به موقع تايپشون كنم الان ميخوام يه خاطره اي رو كه از خدا ميخوام ديگه برامون تكرار نشه چون هممون اذيت شديم برات بگم مامان تاريخ يك خرداد بردمت پيش دكتر حميدي آخه خيلي سرفه ميكردي تا دكتر ديدتت گفت ريه هاش عفونت كرده منم چون درگير كار ديگه اي بودم و از نظر روحي خيلي بهم ريخته طاقت اين يكيو نداشتم دكتر گفت يا بايد چند روز پني سيلين بزنه يا بيمارستان بستري بشه منم با اولي موافقت كردم قرار شد بعد از چند روز مجدد ببرمت دكتر 4 خرداد دكتر وقت داد وقتي معاينت كرد گفت بايد بيمارستان بستري بشي اومدم خونه وسايلتو جمع كردم با خاله اكرم برديمت بيمارستان كسري وقتي بصورتت نگاه ميكردم ميگفتم الهي مادرش بميره نميدونه داريم كجا ميبريمش دردناكترين قسمتش وقتي بود كه ميخواستند رگتو پيدا كنند تا بهت سرم بزنند يسره مامانتو صدا ميزدي روز اول خيلي برات سخت بود اصلا آرومو قرار نداشتي تخت كناريت يه دختر هفت ساله به اسم رژينا بود اونم همين مشكلو داشت كم كم عادت كردي كلي هم كادو جمع كردي هر كي ميومد ملاقاتيت برات اسباب بازي مياورد 5 روز بيمارستان بودي ولي خيلي خيلي سخت و طولاني گذشت مامانم از خدا ميخوام هميشه سلامت باشي، هيچي بالاتر از سلامتي نيست چون سخت ترين چيز براي پدر و مادر مريضي بچشونه خدا به همه مادرايي كه بچه هاي مريض دارند صبر بده عاشقتم ماماني انشاال... هميشه تنت سالم باشه .