یه اتفاق بد
قهرمان مامان شنبه که اومدم خونه مادانا هم خونه بود خونه هم بهم ریخته تمام اسباب بازیات پخشو پلا بود ناهارمو که خوردم خاله شراره زنگ زد تو محل کارش یه اتفاقی افتاده بود که خیلی ناراحتم کرد بعدم با مادانا تصمیم گرفتیم خونرو تمیز کنیم اتاق مادانارو جارو کشیدم رفتم سراغ اتاق خودمون شما هم داشتی بازی میکردی که یک لحظه دیدم یه چیزی گذاشتی تو دهنت نمیذاشتی دهنتو باز کنم با بدبختی بازش کردم دیدم یه تیکه سفال شکسته تو دهنته شب قبل خودت اونو شکسته بودی ، یه تیکش رفته بوده زیر میز آرایش ما ندیده بودیم از هلت داشتی قورتش میدادی که سریع کشیدمش بیرون یکهو دیدم نفست رفت و دهنتم پر خون شد مادانا سریع اومد اونم خیلی ترسیده بود سریع دهنتو شستیم هر کاری کردم شیر بخوری گریه میکردی الان که دارم برات مینویسم دوباره حالم بد شد خلاصه انقدر باهات بازی کردیم بردمت حموم یکم ساکت شدی ولی هیچی نمیخوردی مادانا بردتت بیرون با خاله اکرمو عمو برات خروس کشته بودند وقتی برگشتی دیدم خیلی بی حالی نه میخوردی نه میخوابیدی ساعت ١٢ شب با مادانا حاضر شدیم رفتیم دنبال خاله بردیمت بیمارستان دکتر گفت هیچی نیست بیشتر ترسیدی تا دو سه روز دیگه حالت خوب میشه یه شربتم بهت داد شربتو که خوردی خوابیدی خدارو شکر دیروزم حالت خیلی خوب بود همه غذاهاتم خوردی الهی دورت بگردم هنوزم حالم بده فقط از خدا میخوام دیگه برات اتفاقی نیوفته چون واقعا طاقتشو ندارم.