شنتياشنتيا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

قهرمانم,عشقم,امیدم

داستان آموزنده

مردجواني كنار نهر آب نشسته بود و غمگين و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادي از آنجا مي گذشت. او را ديد و متوجه حالت پريشانش شد و كنارش نشست. مرد جوان وقتي استاد را ديد بي اختيار گفت: "عجيب آشفته ام و همه چيز زندگي ام به هم ريخته است. به شدت نيازمند آرامش هستم و نمي دانم اين آرامش را كجا پيدا كنم؟" استاد برگي از شاخه افتاده روي زمين را داخل نهر آب انداخت و گفت: به اين برگ نگاه كن وقتي داخل آب مي افتد خود را به جريان آن مي سپارد و با آن مي رود. سپس استاد سنگي بزرگ را از كنار جوي آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگيني اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن كنار بقيه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: "اين سنگ را هم كه ديدي. به خاطر سنگيني اش توانس...
1 اسفند 1390

دو دو براي پسرم

محرم امسال عمو ميرپنج برات طبل خريده بود كه با استقبال شما مواجه شد هر جا ميرفتي ميگفتي دودو خلاصه شما دودو تو پاره كردي ماهم مجبور بوديم از قابلمه و تشت براي سرگرم شدن شما استفاده كنيم منم خيلي گشتم ولي طبل كوچيك پيدا نكردم هر جا اسباب بازي فروش بود سر ميزدم ولي طبل نداشتن تا پريروز چوب شكسته طبلتو پيدا كردي رفتي به مادانا گفتي مامي دودو حتين (حسين)ياد محرم افتاده بودي منم تصميم گرفتم هر طور شده برات پيدا كنم تا يكي از همكاراي مامان گفت كه تو وليعصر انتشارات آموزش ديده منم زنگ زدم ديدم دودو دارند منم برات سفارش طبل و فلوت دادم خلاصه با داستاني كه با خاله مژه درست كرديم همون همكار مامانو فرستاديم وليعصر تا برات دودو بخره بعد از ظهر و خ...
16 بهمن 1390

اين روزهاي پسرم

خيلي وقته سراغ وبلاگت نيومدم خيلي دلم تنگ شده بود با يزرگ شدن شما سر منم بيشتر شلوغ شده صبح تا ساعت 4 كه سركارم وقتيم ميام خونه تا موقع خواب شما كنارمي و سرگرم كارهاي شما هستم  البته مامانت با تمام خستگياش كيف ميكنه كه داره بزرگ شدنتو ميبينه خيلي از كلماتو ياد گرفتي وكم كم داري جمله گفتنو ياد ميگيري به من هم مامان ميگي هم اهامي (الهام) بستگي داره چي به نفعت باشه ولي من از مامان گفتنت بيشتر لذت ميبرم ،هزار ماشاال...خيلي شيطون شدي و استاد خرابكاري تقريبا هر روز با خاله اكرم كه الان بهش ميگي اكمي ميري خانه اسباب بازي الانم خاله بهم زنگ زد گفت براي بچه ها جشن گرفتند و شما هم داري ناناي ميكني عاشق ناناي كردني آخه پسر مامان مرد...
16 بهمن 1390

فرشته كوچولو رفته به آسمون

پسرم خيلي بغض دارم الان فهميدم انار كوچولو رفت به آسمون هميشه وضعيت حالشو دنبال ميكردم خوشحال بودم فكر ميكردم حالش بهتر شده ولي امروز صبح شوكه شدم خيلي دلم گرفته كاش كه ميشد گريه كنم تا يكم خالي شم ،خدا به پدر و مادرش صبر بده خيلي غم بزرگيه.
1 بهمن 1390

يه روز برفي

سلام پروفسور مامان امروز وقتي از خواب پا شدم ديدم همه جا از برف پوشيده شده من كه خيلي هيجان زده شدم دومين ساليه كه شما برف و ميبيني پارسال خيلي كوچولو بودي دل تو دلم نيست زود كارم تموم بشه بيام خونه با هم بريم برف بازي و ازت چند تا عكس خوشگل بگيرم،حتما عكساتو تو وبلاگت ميذارم قربونت بره مامان من ديگه برم سراغ كارم كه خيلي سرم شلوغه.
1 بهمن 1390

واكسن 18 ماهگي

الهي مامانت بميره برات، امروز صبح با خاله ندا رفتيم براي واكسن 18 ماهگيت صبح با سختي از خواب بلند شدي و گريه كردي ولي تا نشستيم تو ماشين يادت رفت اونجا هم كه يه عالمه ني ني بود سرت با ني نيها گرم شده بود واكسنتو 3 هفته ديرتر زديم چون زمانش با واكسن مننژيتت يكي شده بود الانم خيلي ناراحتم كه پيش پسر گلم نيستم قربون اون اشكات برم  زود زود ميام خونه. ...
11 دی 1390

هلیا کوچولو

بالاخره هلیا کوچولو هم روز اول محرم بدنیا اومد یه دختر خوشگلو ناز هلیا دختر پسر خاله مامانه که از برادر برام عزیزتره مامانشم (خاله شیرین) خیلی دوست دارم در ضمن نوه خاله اکرم میشه که زحمت شما وقتی من سرکارم گردن خالست برای همین هلیا خیلی برای هممون عزیزه من نتونستم بیمارستان بیام ولی شما به نمایندگی من همه جا بودی خاله شیرین عمو حمید به یمن اومدن فرشته کوچولوتون به زمین و با آسمانی ترین آرزوها برای پر خیر و برکت بودن قدمهای کوچولوش...بهتون تبریک میگیم از طرف شنتیا و مامانش اینم عکس شما و دایی محسن در بیمارستان نی نی شدی رفتی جای هلیا نشستی ...
17 آذر 1390

اولین زیارت امام رضا

مامانت وقتی فهمید شما تو شمکشی دقیقا روز تولد امام رضا بود برای همین نذر کردیم اگر سالم بدنیا بیای شما رو ببریم به پابوس امام رضا ،خیلی احساس خوبی داشتم که این اتفاق افتاد وبا هم رفتیم مشهد  کلی از امام رضا تشکر کردم شما هم تا گنبد و دیدی شروع کردی دعا کردن قربون اون دستای کوچیکت بشم که بهترین حال دنیارو بهم میدی وقتی دستات برای دعا کردن بالا میره در ضمن شما رو بیمه امام رضا کردم و گوسفند عقیقتم سپردیم به واحد نذورات حرم ما با مادانا و خاله ندا و خاله شراره رفته بودیم خیلیم بهمون خوش گذشت .انشا...دوباره امام رضا بطلبمون که مامانت هرچی ازش خواسته اجابت شده،زیارتت قبول همه زندگی مامان ...
16 آذر 1390

دومین محرم

امسال محرم دومین سالیه که پسرم کنارمه پارسال ٦ ماهت بود و الان ١٨ ماهه هستی مادانا برات زنجیر و شال گرفته بود تا امسالم شما رو سقا کنیم خیلی بهت میاد دیگه خودت راه میری  زنجیرو طبل میزنی برات خیلی جالب بود وقتی دسته هارو نگاه میکردی شب تاسوعا رفتیم هیآت عمو حمید ،دایی حسین و زن دایی هم اومده بودن تاسوعا و عاشورا هم رفتیم اراک هیآت دایی جواد خیلی خیلی خوب بود کلی با هستی بازی کردی هستی عاشق لپاته تا چشم ما رو دور میدید شروع میکرد لپای شما رو کشیدن جفتتون همبازی پیدا کرده بودید شب قبلش زنجیرتو گم کرده بودی وقتی رفتیم خونه دایی هستی برات یه زنجیر خریده بود خلاصه محرم امسال خیلی کیف کردی. عکس شما با دایی حسین یه عکس ی...
16 آذر 1390

یکسال و نیمه شدن آقا شنتيا

تبريك ميگم پسر گلم شما 3 روزه رفتي تو 18 ماهگي بزرگ شدنتو تو رفتارت ميبينم هزار ماشا...خيلي شيطون شدي خيلي سعي ميكني كه صحبت كني مامان و بابا رو كامل ميگي در حال حاضر 13 تا دندون داري كه همينجوري داره بيشتر هم ميشه هنوز براي غذا خوردن كلي همه رو حرص ميدي خيلي هم ورجو وورجه ميكني براي همين خوب وزن نميگيري ،چند هفته پيش يه سميناري در فرهنگسراي ارسباران بود براي آموزش رياضي و بيشتر استفاده كردن از نيمكره سمت راست ميخوام تمرينات رياضيتو از امروز شروع كنم اميدوارم با مامانت همكاري كني ،امروز هم برات وقت چشم پزشكي گرفتم تا چشمهاي پسر خوشگلم يه وقت ضعيف نشه و تنبلي چشم نداشته باشي. ...
28 آبان 1390