شنتياشنتيا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

قهرمانم,عشقم,امیدم

كچل مامان

الهي الهي الهي دورت بگردم قربون اون سر كچلت برم ، ديروز وقتي از سر كار رفتم خونه، خاله ندا گفت برو دست و صورتتو بشور بعد من شنتيا رو ميارم( آخه شما هر روز تا منو ميبيني انقدر گريه ميكني نميذاري لباسامو در بيارم) وقتي كارم تموم شد اومدم تا بغلت كنم شوكه شدم ديدم يه پسر سفيد و كچل روبرومه واي انقدر جيغ زدم و بالا پايين پريدم شما تعجب كرده بودي آخه مامان خيلي بانمك شده بودي سير نميشدم از نگاه كردنت،خلاصه تا آروم گرفتم خاله ندا تعريف كرد كه با خاله اكرم بردنت آرايشگاه مردونه كچلت كردند براي اينكه موهات پرپشت تر شه، ميگفت انقدر جيغ زده بودي ميومدند ببينند چه خبره ميديدند يه پسر كوچولو نشسته دارند بزور موهاش...
24 آذر 1391

روز جهاني كودك

سلام  روز جهاني كودك را به همه شما دوستان خوشگلو و بامزه و مهربونم تبريك ميگم و دعا ميكنم تمام كودكان دنيا هميشه خوشبخت و شاد باشند و هيچ كجاي دنيا جنگ و قحطي نباشد چون ما كوچولوها خيلي خيلي گناه داريم.  از طرف دوست فندقتون شنتيا امروز خيلي به من خوش گذشت چون مامان الهام و خاله ندا بعداز ظهر منو بردن جشنواره غنچه هاي شهر در پارك گفتگو خيلي ذوق زده شده بودم آخه اونجا پر ني ني بود برنامه هاي خيلي قشنگي داشتند براي ما كوچولوها نمايشهاي موزيكال ،بازي با پازل ، نقاشي و يه عالمه بازيهاي فكري و اسباب بازي ، منم تو همش شركت كردم البته نميخواستم ولي نا خواسته پازلهايي رو كه دوستام درست كرده بودند رو خراب مي كردم آخه من ...
24 آذر 1391

دربند

آقا پسر مامان امروز با خالشو و مامیش رفته دربند الان بهت زنگ زدم میگی مامان اسام رفتم کوه دارم دیزی میخورم برای اولین بار سوار تله سی شدی مامی میگه خیلی ذوق کردی داری کوه و از نزدیک میبینی بهت خوش بگذره پسرم مامانتم مونده خونه یکم کار داشتم الانم دارم وبلاگ پسرمو مینوسیم. خوش بگذره کوهنورد مامان مامانی به چی فکر میکنی بفرما دیزی با نون تازه و دوغ محلی عجب دیزیی نوش جانت پسرم سلام آقای شرک ...
24 آذر 1391

عکسهای جدید

شنتیا جان ماه پیش داشتیم میرفتیم عروسی شما هم رفته بود عروسی موهاتو فشن کردی سریع یه آتلیه پیدا کردم ازت چند تا عکس انداخت البته خود عروسی هم آتلیه داشت که کلی هم اونجا عکس گرفتی ولی هنوز آماده نشده عاشقتم خوشتیپ مامان ببینم اون روزی و که برای مامانت پیانو بزنی منم کیف کنم ...
10 آذر 1391

محرم 91

پسرم امسال بیشتر از هر سال دیگه شور و شوق داشتی برات یه دوقل کوچیک گرفته بودیم بقول خودت دودو خدا رحم کرد پارش کردی و گرنه کار به شکایت میرسید بیچاره همسایه ها از سرو صدای شما خواب نداشتند شبا میرفتی هیئت با دو تا غذای نذری میومدی میگفتی مامان اسام برات غذا گرفتم زودم میرفتی یه قاشق میوردی میگفتی مامان آم کن بهت غذا بدم قربونت برم که حواست به مامانت هست مرد من خیلی ذوق گاو و گوسفندا رو داشتی ولی خبر نداشتی قراره باهاشون چکار کنند فقط یه بار اومدی گفتی مامان داشتند لباسای گاورو در میوردند. محرم امسال به روایت تصویر مامان جان تبل کوچیکتو نمیخواستی میگفتی دودو بزرگ میخوام مامی هم روز عاشورا این دودو بزرگو برات خرید ...
10 آذر 1391

شعرهاي پر خاطره

ماماني وقتي برات شعر مي خوندم انقدر بهم نگاه مي كردي خوابت مي برد. يكي از شعرات اين بود ببعي كجا ميخوابه توسبزار زيبا خورشيد خانم ميتابه به ببعي تو صحرا ببعي كجا ميخوابه تو رختخواب با نيني ببعي ميگه به نيني خواباي خوب ببيني ببعي كجا ميخوابه رو يونجه فراوون خوابای خوب میبینه تو گرمای تابستون ببعي كجا ميخوابه رو سنگهاي رودخونه صداي شرشر آب لالايي براش ميخونه ببعي كجا ميخوابه تو آسمون تو ابرا يه جاي خوبو خلوت شلوغ نباشه اونجا   ...
21 شهريور 1391

شركت در مسابقه

در روزهايي كه مثل باد از هم سبقت مي گيرند ،مي نويسم تا بماند در خاطرم و خاطرت تا يادم و يادت باشد روزهايي را كه تو نقش آفرينش هستي، تا فراموش نشوند اين روزها نبرد من با فراموشي خاطره هاست پسر مهربون و باهوشم مامانت اين وبلاگو تولد ٨ سالگيت بهت هديه ميكنه تا ببيني اين سالها با چه عشقي خاطراتتو ثبت مي كردم و روزمو با ديدن اين خاطرات شروع مي كردم . ...
20 شهريور 1391

اولين سينما

در تاريخ 16 شهريور 91 آقا شنتيا براي اولين بار براي ديدن فيلم كلاه قرمري و بچه ننه پا به سينما گذاشت!  اولش خيلي برات جالب بود تو سالن بازي ميكردي بعد  هم كه فيلم شروع شد خيره به پرده سينما و ساكت ما هم كه قبلش استرس داشتيم كه نكنه طاقت نياري خوشحال بوديم كه دوست داري و نگاه ميكني ولي اين آرامش براي 10 دقيقه اول فيلم بود همه به پرده سينما نگاه ميكردند شما در جهت مخالف فقط چشمت به قسمت آپارات بود مامي رو بيچاره كردي كه اين چيه منو ببريد اونجا مامي يكي دوباري مجبور شد با شما از سالن بياد بيرون وقتي برميگشتيد يه چند دقيقه اي ساكت بودي دوباره شروع ميكردي به دويدن وسط سالن بلند داد ميزدي مامان اسام كجايي آب بده شكلا...
20 شهريور 1391

صحبت كردن آقا شنتيا

ماشال...پسرم خيلي خوب حرف ميزني كلمه هاي خيلي سختم واضح ميگي حتي قسطنطنيه رو ازت ميپرسيم اسمت چيه شنتيا   يه وقتايي هم شوخيت ميگيره ميگي شنتورو ما هم كلي قلقلكت ميديم. فاميليت چيه زيبا كردار اسم مامانت چيه اسام فقط موندم الهام كه راحتره پسرم اسم بابات بابا رضا اسم مامي مامي و..... بهت ميگم اگر رفتي تو پارك گم شدي كجا ميري ميرم پيش پليس اگر كسي تو پارك بهت شكلات داد چكار ميكني ميگم بد بد  قربون اون زبون شيرينت و صداي قشنگت بره مامان كه مثل بلبل صحبت ميكني  خيلي هم پسر با ادبي هستي به همه سلام ميكني هر وقتم يه چيز جديدي برات ميخريم ميگي مامان كي خريده مثلا ميگم مامان برات خريده ميگي مرسي مامان اسام از همه ت...
20 شهريور 1391