شنتياشنتيا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

قهرمانم,عشقم,امیدم

مهندس ساختمان شدن شنتيا

اي بابا آقا سريعتر كارتون رو انجام بديد مگه نميدونيد من سرم شلوغه چند تا ساختمون ديگه بايد سر بزنم خيلي خسته شدم كلي كار شركت دارم  انقدر عجله كردم ببين با چه تيپي اومدم سر ساختمون ...
27 تير 1391

تولد دو سالگي

تو تو تو تو تو تو تولدت مبارك لبخندي زدي و آسمان آبي شد شبهاي قشنگ مهر مهتابي شد پروانه پس از تولد زيبايت تا آخر عمر غرق بي تابي شد پسر گلم صد ساله بشي الهي دورت بگردم داري بزرگ ميشي داري مرد ميشي از خدا ميخوام هميشه موفق باشي مامانتم بهت افتخار كنه تولد امسالتو با جمع هميشگي جشن گرفتيم البته هليا به جمعمون اضافه شده  بود امسال خودت تولد مباركو ميخوندي كلي هم مجلس و گرم كردي با رقصيدنت فكر ميكنم شمع هاي تولدتم 5 باري فوت شد تا فوت ميكردي ميگفتي از دوباره خيلي به هممون خوش گذشت چند تا از عكساتو ميذارم. اولش يكم خودتو گرفته بودي محل هيچكس نميذاشتي سعي كردم امس...
27 تير 1391

مسافرت

گل پسري مامان بعد از اومدنت از بيمارستان براي اينكه روحيه ات عوض شه و از اون حال و هوا در بياي با مامي و خاله ندا و حميد و خاله شيرين و هليا كوچولو رفتيم شمال شما هم هر كاري دلت ميخواست كردي پسرم خوشحالم از شاديت انشا... هميشه شادو سرحال ببينمت. ...
27 تير 1391

عید91 و از شیر گرفتن گل پسرم

تقدیر،تقویم انسانهای عادیست . و تغییر، تدبیر انسانهای عادیست. زندگیتان پر از تغییرات عالی اول از همه سال نو به همه مامانها و کوچولوهای خوشگلشون تبریک میگم و دعا میکنم که سال خیلی خوب پر از شادی داشته باشید، امسال تصمیم گرفتم شنتیا رو از شیر بگیرم خیلی استرس داشتم برای همین قرار شد تو عید که تعطیلم اینکارو کنم هفته اول روزا بهش شیر ندادم با بازی و و پارک رفتن سرشو گرم کردم روز پنجم عید با تمام نگرانی که داشتم تصمیم گرفتم شبها هم بهش شیر ندم ،وای که چه شب سختی بود بچم گریه و بیتابی میکرد خدارو شکر مامانیم(مادربزرگم) و زنداییم با دو تا دخترش خونمون بودند همه از 4 صبح بیدار بودیم تا شنتیا رو سرگرم کنیم امروز نهم عیده حالش خیلی ...
27 تير 1391

بيمارستان رفتن عشقم

شنتيا جان گل پسرم مامانتو ببخش ديگه خيلي دير به دير به وبلاگت سر ميزنم ولي همه خاطراتتو ثبت ميكنم تا به موقع تايپشون كنم الان ميخوام يه خاطره اي رو كه از خدا ميخوام ديگه برامون تكرار نشه چون هممون اذيت شديم برات بگم مامان تاريخ يك خرداد بردمت پيش دكتر حميدي آخه خيلي سرفه ميكردي تا دكتر ديدتت گفت ريه هاش عفونت كرده منم چون درگير كار ديگه اي بودم و از نظر روحي خيلي بهم ريخته طاقت اين يكيو نداشتم دكتر گفت يا بايد چند روز پني سيلين بزنه يا بيمارستان بستري بشه منم با اولي موافقت كردم قرار شد بعد از چند روز مجدد ببرمت دكتر 4 خرداد دكتر وقت داد وقتي معاينت كرد گفت بايد بيمارستان بستري بشي  اومدم خونه وسايلتو جمع كردم با خاله اكرم برديمت بيمارس...
31 خرداد 1391

روزگار آقا شنتيا

پسر مامان كم كم داره كلماتو بهم ميچسبونه و جمله ميگه مامان بسين، مامان پاسو ،مامان بده من با اين بده من كشتيمون هرچي رو دست اينو اون ميبيني كه برات جديده ميگي بده من خيلي دوست داشتم صداتو ميذاشتم ديشبم با هم بازي ماما چه چه مجسمانه رو بازي ميكرديم كلي سر شكلكهاي من ميخنديدي ديگه خودت ميگفتي ما ما چه چه منو مامي سودابه هم شكلك در ميورديم كلي بهمون خوش گذشت.جمعه هم برات خمير درست كردم با آرد روغن و آب و شكر تا اگر خوردي برات ضرر نداشته باشه ماما برات مار و گربه و شكلهاي ديگه درست ميكرد شما هم كيف ميكردي نميدوني با چه زوري خمير رو له ميكردي جاي تمام انگشتات روش مونده بود.
1 اسفند 1390

داستان آموزنده

مردجواني كنار نهر آب نشسته بود و غمگين و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادي از آنجا مي گذشت. او را ديد و متوجه حالت پريشانش شد و كنارش نشست. مرد جوان وقتي استاد را ديد بي اختيار گفت: "عجيب آشفته ام و همه چيز زندگي ام به هم ريخته است. به شدت نيازمند آرامش هستم و نمي دانم اين آرامش را كجا پيدا كنم؟" استاد برگي از شاخه افتاده روي زمين را داخل نهر آب انداخت و گفت: به اين برگ نگاه كن وقتي داخل آب مي افتد خود را به جريان آن مي سپارد و با آن مي رود. سپس استاد سنگي بزرگ را از كنار جوي آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگيني اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن كنار بقيه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: "اين سنگ را هم كه ديدي. به خاطر سنگيني اش توانس...
1 اسفند 1390

دو دو براي پسرم

محرم امسال عمو ميرپنج برات طبل خريده بود كه با استقبال شما مواجه شد هر جا ميرفتي ميگفتي دودو خلاصه شما دودو تو پاره كردي ماهم مجبور بوديم از قابلمه و تشت براي سرگرم شدن شما استفاده كنيم منم خيلي گشتم ولي طبل كوچيك پيدا نكردم هر جا اسباب بازي فروش بود سر ميزدم ولي طبل نداشتن تا پريروز چوب شكسته طبلتو پيدا كردي رفتي به مادانا گفتي مامي دودو حتين (حسين)ياد محرم افتاده بودي منم تصميم گرفتم هر طور شده برات پيدا كنم تا يكي از همكاراي مامان گفت كه تو وليعصر انتشارات آموزش ديده منم زنگ زدم ديدم دودو دارند منم برات سفارش طبل و فلوت دادم خلاصه با داستاني كه با خاله مژه درست كرديم همون همكار مامانو فرستاديم وليعصر تا برات دودو بخره بعد از ظهر و خ...
16 بهمن 1390

اين روزهاي پسرم

خيلي وقته سراغ وبلاگت نيومدم خيلي دلم تنگ شده بود با يزرگ شدن شما سر منم بيشتر شلوغ شده صبح تا ساعت 4 كه سركارم وقتيم ميام خونه تا موقع خواب شما كنارمي و سرگرم كارهاي شما هستم  البته مامانت با تمام خستگياش كيف ميكنه كه داره بزرگ شدنتو ميبينه خيلي از كلماتو ياد گرفتي وكم كم داري جمله گفتنو ياد ميگيري به من هم مامان ميگي هم اهامي (الهام) بستگي داره چي به نفعت باشه ولي من از مامان گفتنت بيشتر لذت ميبرم ،هزار ماشاال...خيلي شيطون شدي و استاد خرابكاري تقريبا هر روز با خاله اكرم كه الان بهش ميگي اكمي ميري خانه اسباب بازي الانم خاله بهم زنگ زد گفت براي بچه ها جشن گرفتند و شما هم داري ناناي ميكني عاشق ناناي كردني آخه پسر مامان مرد...
16 بهمن 1390